ایلای منایلای من، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

سفید برفی من

ایلای من 20روزه زمینی شده

سلام گلکم سلام قشنگم قربون صورت مثه ماهت بشم من  وقتی به صورتت نگاه میکنم یاد اولین سونویی که رفتم میفتم یه موجود خیلی کوچولو بودی که اندازه یه عدس بودی که تازه دست و پات جوونه زده بود ، وقتی یاردم میاد میفهمم که خداچققققققققققدررررررررر بزرگه  خدایا شکرت  وقتی ازبیمارستان اومدیم بلافاصله توروحمام کردیم ، منم تقریبا هفته اول یه مقدار درد داشتم درست نمیتونستم بغلت بگیرم فقط برای شیر دادن 15روزگی بردمت بهداشت وزنت شده بود 3600، وقتی ازخانومه پرسیدم خوبه ، گفت خوبه؟عالیییییههههههه تواین 15روز 600گرم اصاف کرده ماشالله دخترم امروز 20روزت شده ، خیلی ازروز اول قیافت فرق کرده  بابا داریوش هرروز زنگ میزنه حالتو میپرس...
23 بهمن 1393

خدایا شکرت

خدایا شکرت شکرت شکرت.... نویسنده وبلاگ در آرزوی مادرشدن **مامان شده**هوووووووووورررررررررراااااااااااا خدایا نی نی های نازشو تا9ماه تودلش رشد کنن و سالم بیان تو بغلش الهی آمین ایشالله بزودی خبر بارداری بقیه رو بشنوم ...
7 بهمن 1393

دخترم اومد..

سلام به همگی  دخترم روز 3بهمن ساعت 9صبح با وزن 3030گرم و قد50پا به این دنیای بزرگ گذاشت  وزمینی شد. برای همه دعا کردم الان میگم که چطور بود ساعت 7صبح راه افتادیم به سمت بیمارستان بعدازاون بمن گفتن که لباسی که واسه اتاق عمل بمن داده  بودن بپوشم بعد طرفای 8گفتن که دیگه باید برم بسمت اتاق عمل خواهرم و مادرم و همسر جونمم بودنیه شنل بمن دادن که بپوشم و برم هیچی نمیتونستم بگم فقط بغض کرده بودم و اشکام همینجور میومدن پایین  ، استرس عجیبی داشتم از اینکه آخرش چی میشه ....؟؟؟ خلاصه وقتی رفتم تو اتاق عمل یه چند دقیقه ای نشستم فقط من گریه میکردم و اسم همه کساییکه میشناختمو میوردم دعا میکردم حتی کساییکه تواین دنیا طعم مادرشد...
6 بهمن 1393

جمعه داره میاد...

دیگه داره تموم میشه.......9ماه باهم بودیم هرسختی رو تحمل کردیم ، توزیرپوست من تو بدن بزرگ شدی ، ازهمه کس بهم بیشتر نزدیک بودی ، وجودت تو وجودم بود  توزودترازهمه متوجه خوشحالی و ناراحتی من میشدی ، وقتی دیگه تکوناتو حس کردم بیشتر وجودتو حس کردم و بیشتر بهم نزدیک شدی دیگه همه ایناداره تموم میشه ....ومن روی ماهتو رو میبینم وقتی بهش فکر میکنم گریم میگیره خداروشکر میکنم خداتورو چندبار بهم بخشید اولیش این بودکه گفتن سرت مشکل داره و شاید مجبور به سقط بشی  دوم تصادفی بود که واییییییی وقتی یادم میاد حالم بد میشه من با اون ضربه ای که تو شیشه ماشین رفتم و شیشه ماشین خوردوخاکی شد و سرتاپام پرازخون بود چجور دووم اوردی وبعدشم خونریزی شد...
1 بهمن 1393
1